جدول جو
جدول جو

معنی چیره گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

چیره گشتن
(دَ)
غالب آمدن. غالب شدن. پیروزی یافتن. مسلط شدن. مستولی شدن. انجاح. بوغ. تبوﱡغ. (منتهی الارب). چیره گردیدن چیره شدن:
دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت.
فردوسی.
چو رخسار رستم ز خون تیره گشت
جهانجوی تازی بر او چیره گشت.
فردوسی.
سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه).
چنان کآدمیزاد را زآن نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
- چیره دل گشتن، بی پروا گشتن. قوی دل شدن. پردل و جسور شدن:
به ایران زمین باز کردند روی
همه چیره دل گشته و رزم جوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چغر گشتن
تصویر چغر گشتن
سفت و سخت شدن، چغر شدن، برای مثال چون چغر گشت بناگوش چو سیسنبر تو / چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز (ناصرخسرو - ۱۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ)
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی:
بینداخت با هول بر بیست گام
کز آن خیره گشتند خلقی تمام.
فردوسی.
سپه دید پرموده چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت.
فردوسی.
برآویخت با شاه مازندران
همی لشکرش خیره گشت اندر آن.
فردوسی.
آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
موشکافان صحابه جمله شان
خیره گشتندی در آن وعظ و بیان.
مولوی.
- خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم:
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره گشت از پی تاج و گنج.
فردوسی.
رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود.
- خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن:
زمانه بشمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت.
فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فر شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه.
فردوسی.
، تاریک شدن. تیره گشتن.
- خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن:
چو بشنید خسرو دلش خیره گشت
ز گفتار ایشان رخش تیره گشت.
فردوسی.
، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم:
خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(تَحْ اُ دَ)
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن:
که این کار ما دیر و دشوار گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت.
فردوسی.
این سخن پایان ندارد گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نُ / نِ / نَدَ)
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن:
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی.
، عاجز شدن:
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر.
مولوی.
، پر شدن:
سیر گشتی سیر گوید نی هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز.
مولوی.
، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن:
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر.
فردوسی.
دو شیر ژیان و دو پیل دلیر
نگشتند از جنگ و پیکار سیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ ءَ)
پیر گردیدن. کهنسال شدن. سالخورده شدن:
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر گشت و ندادم بشوهر عنّین.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
غالب آمدن. فاتح آمدن. غلبه کردن. مستولی شدن. غالب شدن. فائق آمدن. ظفر یافتن. قهر. مسلط شدن. مسلط گشتن. تسلط یافتن. استیلا یافتن. بهر. بهور. استعلاء. (یادداشت مؤلف). غلب. غلب. غلبه. مغلب. مغلبه. غلبّ̍ی. غلبّ̍ی. غلبّه. غلبّه. غلابیه. نجد. (منتهی الارب). قمع:
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بر او برگمار.
بوشکور.
چو چیره شدی بی گنه خون مریز
مکن با جهانداریزدان ستیز.
فردوسی.
و گر بیم دارد به دل یک زمان
شود چیره رای و دل بدگمان.
فردوسی.
چو تخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد.
فردوسی.
ما می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد. چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی ص 589). دشمن سخت چیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
چو چیره شوی خون دشمن مریز
مکن خیره با زیردستان ستیز.
اسدی.
رسانید مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیره شد نره شیر.
اسدی.
قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب
هرگزنشد سپاه هدی چیره بر ضلال.
ناصرخسرو.
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم
شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال.
سوزنی.
نزدیک بود چشم زخمی رسد و کفار چیره شوند. (ترجمه تاریخ یمینی). تاج الملوک را در لشکر سلطان هیچ آفریده بگوی نتوانستی چیره شد. (تاریخ طبرستان).
دشمن از آن گل که فسون خوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد.
نظامی.
یا منم دیوانه و خیره شده
دیو بر من غالب و چیره شده.
مولوی.
- برکسی یا چیزی چیره شدن، بر او دست یافتن بر کسی یا چیزی غلبه کردن. بر او مستولی شدن:
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که بر جنگیان چیره شد بدگمان.
فردوسی.
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد.
فردوسی.
- چیره شدن بر کسی یا چیزی، دست یافتن بر او. مستولی شدن بر کسی یا چیزی. فائق آمدن بر... استحواذ. سلطه. استیلاء. اجهاض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. تدویخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. تهقم، چیره شدن بر کسی. جهض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. دوخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. فتی، چیره شدن بر کسی در جوانمردی. فخر، چیره شدن بر کسی در مفاخرت. (منتهی الارب). (یادداشت مؤلف) :
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندر خورد.
فردوسی.
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.
فردوسی.
چو چیره شود بر دلت بر هوا
هوا بگذرد همچو باد هوا.
فردوسی.
- دست بر چیزی چیره شدن، توانا شدن. مسلط شدن. در کاری دست یافتن. قوی شدن. زبردست شدن:
چنین چیره شد دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ.
فردوسی.
- عقل بر هوا چیره شدن، مستولی شدن عقل بر احساس. فائق آمدن عقل بر هواهای نفسانی: هرگاه عقل بر هوا چیره شود... از امارات ثبات و دوام دولت بود. (تحفهالملوک)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
پیروز شدن. غالب شدن. فاتح آمدن. مسلط گشتن. تسلط یافتن:
به مژده سواری برافکن براه
که ما چیر گشتیم بر کینه خواه.
اسدی.
بسی بر ستاره گران گشته چیر
بسی سروران را سرآورده زیر.
اسدی.
دگر رهش پرسید گرد دلیر
که ای از خرد بر هوا گشته چیر.
اسدی.
به پیش پدر شد تورگ دلیر
بپرسید کای بر هنر گشته چیر.
اسدی.
آفت خواست یافت بر من دست
انده خواست گشت بر من چیر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شغل و عمل صنعت شدن:
بر آن شیشه دلان از تر کتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی.
نظامی.
، عادت شدن:
کسی را که خون ریختن پیشه گشت
دل دشمن از وی پر اندیشه گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ کَ دَ)
از روی ظلم و بیرحمی کشتن، کشتنی که از نهایت ایذاء حاصل آید. کشتنی که با نهایت آزار مقتول بعمل آید، کشتن ضعیف. کشتن بی نوا
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ)
بیهوده گفتن. گزافه گویی کردن. گزاف گفتن. نابهنجار سخن گفتن:
نرفتی جز بغفلت روزگارش
نبد جز خیره گفتن هیچ کارش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ دَ)
غالب داشتن. مسلط داشتن: عقل بر هوای نفس چیره داشتن: (تحفهالملوک)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ شِ کَ تَ)
تیره شدن. تیره گردیدن. سیاه و ظلمانی گشتن شب. تیره و تاریک گشتن:
سپه بازگردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت.
فردوسی.
همی گفت از اینگونه تا تیره گشت
ز دیدار چشم یلان خیره گشت.
فردوسی.
، خجل گشتن. شرمنده شدن:
چودستان شنید این سخن تیره گشت
همه چشمش از روی او خیره گشت.
فردوسی.
چو بشنید شنگل سخن تیره گشت
ز گفتار فرزانگان خیره گشت.
فردوسی.
ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا.
فرخی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
، سخت ظلمانی و اندوهبار شدن.
- تیره گشتن جهان، سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا.
- تیره شدن جهان بر کسی، کنایه از سخت شدن گیتی بر وی:
گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر
اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال.
ناصرخسرو.
- تیره گشتن جهان پیش چشم کسی، تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن:
تهمتن ز گفتار او خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت.
فردوسی.
- تیره گشتن چراغ، خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است:
دوتائی شد آن سرو نازان به باغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ.
فردوسی.
، تباه و ضایع گشتن.
- تیره روان گشتن، تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن:
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره روان.
فردوسی.
- تیره گشتن آبرو، از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن:
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی.
فردوسی.
- تیره گشتن اندیشه، پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن:
ندانیم کاندیشۀ شهریار
چرا تیره گشت اندرین روزگار.
فردوسی.
- تیره گشتن رای، تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن:
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشیروان رأی او تیره گشت.
فردوسی.
، ناصاف گشتن.
- تیره گشتن آب، تیره شدن و ناصاف گشتن آن.
- تیره گشتن آب کسی نزد دیگری، رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او:
ور ایدون که نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیر گشتن
تصویر سیر گشتن
بی نیاز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
شغل گشتن حرفه قرار گرفتن: بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیشه گشته شیشه بازی. (نظامی)، کار شخصی محسوب شدن عمل کسی قرار گرفتن، عادت شدن: کسی را که خون ریختن پیشه گشت دل دشمن از وی براندیشه گشت. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
پیر شدنپیر گردیدنکهنسال شدن: تو روی دختر دلبند طبع من بگشای، که پیر گشت و ندادم بشوهر عنین. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره شدن
تصویر چیره شدن
غلبه کردن، تسلط
فرهنگ واژه فارسی سره
فایق آمدن، پیروز شدن، مستولی شدن، تسلط یافتن، استیلایافتن، غلبه یافتن
متضاد: مغلوب شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد